ساعت 1:22 عصر یکشنبه 88/3/3
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود " با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد....
¤ نویسنده: عسل امیدی
نوشته های دیگران ( )
ساعت 1:18 عصر یکشنبه 88/3/3
چند غورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان ? تا از آنها به داخل
چاهی عمیق میفتند ..بقیه غورباقه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی
دیدند گودال چقدر عمیق است به آن ? گفتند : چاره ای نیست شما به زودی
میمیرید ..
? غورباقه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیددند که
از گودال بیرون آیند ..اما دائما غورباقه های دیگر به انها میگفتند دست
از تلاش بردارید..چون نمیتوانید خارج شوید ...به زودی خواهید مرد..
بالاخره یکی از ? غورباقه تسلیم شد و به داخل اعماق گودال افتاد و
مرد..اما غورباقه دیگر حداکثر توانش را برای بیرون آمدن به کار گرفت
..بقیه غورباقه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان
بیشتری تلاش کرد و بالاخره خارج شد ...
وقتی بیرون آمد بقیه از او پرسیدند مگر صدای ما را نمیشنویدی ..؟؟؟
معلوم شد که غورباقه ناشنواست ..او در تمام مدت فکر میکرده که دیگران
وی را تشویق میکنند .
¤ نویسنده: عسل امیدی
نوشته های دیگران ( )